کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

خدا چلچراغی از آسمان آویخته است

گفتند چهل شب حیات خانه ات را آب و جارو کن! شب چهلمین ، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر نیامد زیرا فراموش کرده بودم حیات خلوت دلم را جارو کنم. گفتند : چله نشینی کن، چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم اما هرگز بلندی را بوی نبردم ، زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهل ستون دنیا زنجیر کرده ام. گفتند : دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است ، پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم ! بوی نفرت عالم را گرفت و تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم ، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است !

(عرفان نظر آهاری)



شقایق

شقایق گفت  با خنده ؛

نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ،

حدیث دیگری دارم :

ادامه مطلب ...

تو دمی با من دلداده به سر کن

منم آن بیدل شیدا و غمت هست هویدا به دو چشمان همیشه تر و پیداست درون دلم آشوب و چه رسواست، دریغا که در آخر دلم از خانه برون رفت و دمی باز نگردد ، یار من بین تو کنون حال دل زار  و  بزن تار  و  ز دل خار تو بردار  و  بکن تار جهان دل بیمارم و نای نی خود را تو برون آر و دمی با من دلداده به سر کن که جهانی همه فانی و کنون بانی آن می نگرد بر دل آنی که بسانی دلش اندر دل دیگر زده آتش همه جانی و ز دل نارود عشقت که تو آنی که بمانی و دلم با تو بماند.

 

محبوبه طهماسبی




با تو ام

با تو ام ! ای لنگر تسکین ! ای تکان های دل ! ای آرامش ساحل !

با تو ام ! ای نور ! ای منشور! ای تمام طیف های آفتابی! ای کبود ارغوانی ! ای بنفشابی !

با تو ام ای شور ! ای دلشوره ی شیرین!

با تو ام ! ای شادی غمگین !

با تو ام ! ای غم ! غم مبهم ! ای نمی دانم !

هر چه هستی باش ! اما کاش...

نه !

نه ! جز اینم آرزویی نیست :

هر چه هستی باش !

اما باش !

"قیصر امین پور"




تازه فهمیدم...!

می کند انگار چشمش باز غوغایی دگر  

می کند آئینه را محو تماشایی دگر  

بس که تیغ غمزه ی او می بُـرد سرهای ما  

لیک باید ساخت از خون باز دریایی دگر  

در سر کویش دگر عاقل نمی آید به چشم  

 دام باید گسترد صیاد در جایی دگر

با وجود خیل گمراهان راه زلف یار  

طرّه ی طرّار در تدبیر یغمایی دگر

 نیک می دانم اگر روزی وصالش سر رسد  

باز هم می آورد معشوق امایی دگر

هیچ می دانی که سِــرّ شهرت مجنون چه بود؟

 در کمان او نباشد تیر لیلایی دگر

 تازه فهمیدم تشابه چیست بین عقل و عشق  

می دهد هر دم چو عقل این عشق فتوایی دگر  


علیرضا میرزایی